|  | Extraordinary Girl | ||
|  
 
 | Thursday, February 03, 2005 
 چند دفعه خواستم اینجا رو تعطیل کنم بعد دیدم که جامو تنگ نکرده...بزارم برای خودش باشه
 روزا می گذرن....اتفاق خاصی نمیفته....میرم سر کار..میام خونه...موزیک گوش میدم...فکر می کنم....از این که نمیدونم آینده چی می شه حالم به هم می خوره...درسم در بدترین وضع ممکنه خیلی روزا بهم خوش میگذره....ولی هنوز از خونه متنفرم....گرچه دیگه اصراری برای بیرون رفتن ندارم.....میتونم بگم این روزا همه چیزو ول کردم..خودم...آینده...درس...روحم...جسمم....زشت شدم ازین که بخوام به این فکر کنم که همه چیز درست میشه هم حالم به هم میخوره حوصله خودم رو هم ندارم....از همه دارم فرار می کنم... یه چیزایی هست تو زندگی آدم که مثه اینکه هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمیشه از همه دور شدم...می دونم که تقصیر خودمه...ولی حوصله ندارم نمیدونم چرا همیشه میام اینجا غر غر می کنم.....باید برم...باید برم....باید برم....هنوز وجودشو پیدا نکردم...ولی میدونم که اگه یک لحظه هم فکر کنم که میتونم برم...میرم.....میدونم که کسی اینجا منتظرم نیست...شاید اونجا هم کسی منتظرم نباشه....ولی وقتی برم...دیگه تمومه.....آدما زود عادت میکنن...خود من هم همین جورم......حتی بابا که رفت...دلم براش تنگ میشه...ولی عادت کردم....میدونم که بدونه من زندگی هیشکی مختل نمیشه! اصلا چرا به خاطر بقیه..من باید موندگار بشم....باید برم...باید برم 
 
 |