سال های زیادی درگیر این بودم که خواهرم رو متقاعد کنم که ممکنه اشتباه فکر کنه! که هر چی که برای خودش جایز می دونه برای بقیه هم بدونه! ولی تازگیها فهمیدم این قدر از هم دور هستیم که صدای منو نشنوه! تقریبا یک ماهی هست که مامان آب پاکی رو ریخت رو دستمون و گفت دیگه زندگی خانوادگی وجود نداره!
دیگه برام مهم نیست! هیچی! دیگه کم کم داره یادم میره معنی مادر.پدر و خانواده چیه! می خوام خانواده خودمو جوری بسازم که برای این آدما تعریف نشده باشه! اون وقته که می فهمم همونی شده که می خواستم!نمیگم از اینا بدم میاد...فقط می دونم که برام معنیشونو از دست دادن...این نیز بگذرد