|  | Extraordinary Girl | ||
|  
 
 | Thursday, May 27, 2004 
 
احساس می کنم روزهای جدیدی رو در مقابل دارم...دیگه سر کار نمیرم...دیروز به اندازه 3 ماه راحت بودم...این قدر راحت که دلم می خواست فقط بخوابم...ولی تا شب نشد....شب بازم آبجو خوردم....از خودم خندم می گیره....بعد به یاد تمام خاطره های این مدت گریه کردم....نمی دونم چی می خوام...فقط می دونم که دلم می خواد برم تو خلسه.....یه ا ضطراب جزئی هم دارم...بعد از مدت ها 3 شبه که دوباره قرص خوردنمو شروع کردم...نشستم "دیوار" سارتر رو خوندم....از ته دلم خندیدم....بعد کاست خانم حنا و لوبیای سحر آمیز رو گذاشتم با چنگ سحر آمیز خوندم...با حسن برای خانم حنا غصه خوردم....دوستم زنگ زد..باهاش دعوا کردم.....ولی یک کلمه هم درس نخوندم!
 
 
 |