|  | Extraordinary Girl | ||
|  
 
 | Friday, March 05, 2004 
 
یه زمانی رسیده بود تو زندگیم که حد اقل یک آدم روی زمین بود که می تونستم وقتی کف کردم بهش بگم...و محکوم به بچگی یا هر چیز دیگه ای نشم..بعضی وقتا خودم هم میدونم که حرفام بچه گانه هست...ولی منم به خدا 20 سالمه...قرار نیست همه چیزو بفهمم
 الان مدتیه که دیگه نمی تونم اون حر فارو به کسی بگم....چون فقط محکوم میشم به احمق بودن همیشه وقتی مامانم و خواهرم حالشون خوبه...منو از برنامه هاشون میندازن بیرون....نمی دونم چرا دیگه اینجا هم راحت نمی نویسم.... یه سری حرفا رو زدم که حالا همشون علیه خودم استفاده میشه!دلم می خواد فقط یه روز یکی بهم بگه که منم یه چیزی دارم که براش جالب باشه....نه فقط بدی...احمق بودن....تازگی ها نسبت به کوچکترین حرفم عکس العمل شدید میبینم! آیا فکر می کنن که نباید به کسی گفت که دوسش دارن.....هیچ کس به خاطر من رو زمین زندگی نمی کنه...شاید اگه صبح بیدار شه..یادش بیاد که منم هستم...ولی به خاطر من از خواب بیدار نمی شه....خیلی حالم بده...نمیدونم حر فامو به کی بگم؟!!! 
 
 |