|  | Extraordinary Girl | ||
|  
 
 | Thursday, January 29, 2004 
 
می فهمم که زندگی این قدر بد هست که خرابترش نکنم...
 به این نتیجه رسیدم که 2 راه انتخاب دارم یا دل یک نفر رو بشکونم و جوری زندگی کنم که دوست ندارم یا دل چند نفر رو بشکونم و اون جوری زندگی کنم که می خوام من همیشه یه سری آرزو داشتم که الان همش توی یه نفر خلاصه شده ( با در نظر گرفتن اینکه هیچ 100% وجود نداره...ولی شرمنده..می خوام دل همه رو بشکونم.. .یه واقعیت هست که انکار نا پذیره هر کی هر چی می خواد برای بر طرف کردن نیاز هاش هست...نیاز به دوست داشتن..نیاز به دوست داشته شدن سکس...خواب....در یک کلام زندگی....اگه من بخوام فقط نیاز های بقیه رو بر طرف کنم که نمیشه..میشم مامان! من زندگی تخمیه مامان رو نمی خوام.....جواب سوالم رو که تو چند پست قبل نوشته بودم گرفتم....من تنها یک بار زندگی میکنم پس اون طوری زندگی میکنم که می خوام...اگه این کارو نکنم به جای اینکه من زندگی کنم...زندگی منو میکنه.....این حرفام دلیل بر این نیست که آدم های اطرافم رو دوست نداشته باشم.... شاید من یکم عجیب غریبم...ولی این طوریه... بیاین عاقلانه فکر کنیم... یه خواهش...فقط همین یه بار...هر کی این پست رو خوند نظرشو بگه..گه گیجه گرفتم! پیوست: مهزیار به همین راحتی اعدام شد.....به همین راحتی...میدونم که خیلی موجودات احمق هستن که توی روزنامه در بارش خوندن...2 تا فحش هم دادن بهش....ولی خدا میدونه که اون مقصر نبود....بد چوبی تو کونه اونی که رضایت نداد میره But life still going on…………God bless his soul 
 
 |