|  | Extraordinary Girl | ||
|  
 
 | Friday, January 09, 2004 
 
وقتی بابا مرد من تا شب گریه نکردم..
 گوشی رو برداشتم به همه زنگ زدم گفتم آخر شب منو دعوا می کردن که گریه کنم...می خواستن از شک خارج شم می گفتن آدم باباش میمیره گریه میکنه! من بازم گریه نکردم فرداش هم گریه نکردم... حتی سر خاک بعد رفتم پیش دکتر گفت فقط حرف بزن گفتم حرفی ندارم گقت در باره هر چی برات جالبه بگو بهش گفتم بیرون بارون میاد بهش گفتم که بابام هیچ وقت نذاشت وقتی بارون میومد برم بیرون زیر بارون گفتم همیشه به خودم گفتم روزی که بابا نباشه میرم زیر بارون بعد بهش گفتم بابا که مرد بارون میومد بهش گفتم که برام هیچی مهم نبود بهش گفتم که صورتش معصوم بود بهش گفتم پشیمونم که توی بیمارستان گفتم می خوام بمیره بهش گفتم که از نعشگی باباسوء استفاده میکردم بعد گفتم و باز گفتم و باز گفتم بالاخره گریه کردم..... حالا سه ساله که می خوام گریه کنم دیگه دکترم هم حوصله گریه هامو نداره... حتی دکترم هم ازم تو قع داره گریه نکنم.... حتی اطرافیان.... حتی تو... 
 
 |