|  | Extraordinary Girl | ||
|  
 
 | Saturday, November 15, 2003 
 
بابایی نبودنت داره رو اعصابم راه میره...امروز باید بودی...د یشبم لازم بود که باشی
 نبودنت داره مشکل ساز میشه.....بابا کجایی؟ هیشکی اینجا به من اهمیت نمیده...فقط ازم می خوان که صدام در نیاد.. بابا کجایی؟بابا 3 سال شد؟ یعنی الان پودری؟!خاکی؟!تجزیه شدی؟ این فکر ها داره سوراخم می کنه در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این درد ها را به کسی نمی شود اظهار کرد چون عموما عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش امدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد..مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخندی شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند-زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است...ولی افسوس که تاثیر این گونه داروها موقت است و بجای تسکین بعد از مدتی بر شدت درد می افزاید. 
 
 |