|  | Extraordinary Girl | ||
|  
 
 | Sunday, November 30, 2003 
 
سه سال پیش تو این روز..تو همین حال و هوا داشتم فرم کنکورم رو پر می کردم که فهمیدم 1 ساعتی هست که بدنت یخ شده
 سرمای عجیب بدنت خیلی چیز ها رو یادم داد. نمی دونستم باید چه حسی داشته باشم....حس بابا نداشتن.. شاید اگه به این راحتی نمی رفتی این قدر تکون نمی خوردم...بابا یه سری چیزا هست که فقط تو می دونی حتی مامان و خواهرم هم نمی دونن....هیشکی. بابا هنوز بعد از سه سال نمی دونم که کاشکی نرفته بودی یا بهتر که رفتی.... نمیدونم چه اینده ای در انتظارمون بود.... فقط می تونم بگم که به من خیلی ظلم میشه....البته منم دیگه اون دختره ساده و مظلوم نیستم...باور کن همش از روزی که تو رفتی شروع شد.وقتی صورت سردت رو بوسیدم..اول فکر کردم که چه قدر دلم می خواست مثه همیشه به زور ازم بوس بگیری...ولی بعد فهمیدم که من یه عمر از چی میترسیدم..از یه جسم...وای!در عرض چند ثانیه کلی فهمیدم...تهی شدم....دیدگاهم عوض شد با اینکه چیزای خوبی ازت ندیدم...ولی بابای منحصر به فردی بودی..هه! از همه لحاظ..بدیش همین بود. بابا هنوز میرم لبا ساتو بو می کنم...شبا که مامان خوابه..نمی ذارم غصه بخوره...بابا کاشکی بودی...کاشکی یه جوری بودی که می تونستم بگم بابا کاشکی بودی. این حرفارو نمی تونم به کسی بگم...چون اگه به من نگن تو دلشون میگن پشت سر مرده هم صفحه میذاره...بابا خودت در مورد حرفام قضاوت کن..همین برام بسه! دیگه هیشکی نیست که لوسم کنه....یعنی دیگه اون مزه رو نداره....بابا دیگه نمیتونم با آدم ها رابطه بر قرار کنم...بابا همه عوض شدن. بابا دوست دارم....اگه بدی نداشتی من خیلی چیزارو یاد نمی گرفتم.بابا دلم برات تنگ شده آروم باشی...آروم 
 
 |